شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

عطر شفاعت

او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود

نبض ستارگان همه در دستش
افلاک علم، واله و سرمستش

او مردی از تبار پیمبر بود
نقش نگاهش آینه‌پرور بود

چون باغ، علم «علَّم الاسمایش»
می‌ریخت غنچه‌غنچه، ز لب‌هایش

او باغبان باغ معارف بود
محبوب قلب عامی و عارف بود..

دریای غرق موج فضیلت بود
اوج کمال، اوج فضیلت بود

آن مهر ذرّه‌پرور افلاکی
سرچشمۀ مجاهدت و پاکی

احیاگر معالم قرآن بود
بر پیکر شریعت ما جان بود

تجدید کرد سنّت جدّش را
نشناختند حرمت و حدّش را

روزی که زهر زد به دلش آتش
منصور زد در آب و گلش آتش

شوق سفر به عالم دیگر داشت
دل‌تنگ بود و دیدۀ سوی در داشت

هنگام پر گشودن و رفتن بود
پرواز روح از قفس تن بود

احضار کرد جملۀ خویشان را
شیرازه بست جمع پریشان را

چون دید اهل‌بیت همه جمع‌اند
پروانگان شیفتۀ شمع‌اند

مثل همیشه دغدغه‌اش دین بود
در واپسین نفس سخنش این بود:

هر کس سبک شمرد نمازش را
نشناخته‌ست گوهر رازش را

در سایه‌سار چتر شفاعت نیست
با او شمیم و عطر شفاعت نیست

گفت این حدیث و هدیه به جانان داد
ذکر نماز روی لبش... جان داد

فردا چه می‌دهیم جوابش را؟
وقتی حدیث روشن و نابش را-

دادیم ما به دست فراموشی
دست سکوت و سایۀ خاموشی

او رفت و ماند مکتب او تنها
ماندیم ما و مرثیه خواندن‌ها

آن مکتبی که هست جهان‌افروز
از تربتش غریب‌تر است امروز

«قالَ الامام صادقِ» ما کم شد
دریا بدل به قطره و شبنم شد

دل‌های مهربان، شده دور از هم
داریم شکوه وقت عبور از هم

یاد آن که بود، مسجد ما سنگر
صحن و رواق آن، همه روشنگر

مسجد، به چلچراغ مزین شد
محراب، مثل آینه روشن شد!

اما نماز چشم به در مانده
نخلی در انتظار ثمر مانده

مسجد گرفته گرد ملال امروز
محزون شده صدای بلال امروز

مسجد پر از جماعت کم‌رنگ است
گلدسته رنگ باخته، غم رنگ است

از بس که دل ز دایره بیرون شد
اشک کبوتران حرم خون شد

در آن حرم که شمع و چراغی نیست
یک لاله بی‌نشانی داغی نیست

دل‌ها در آرزوی بقیع او
پر می‌کشد به سوی بقیع او..

سوی بقیع، باغ گل یاسین
آنجا که دیده داغ گل یاسین

آنجا که اشک ماه سرازیر است
آنجا که پشت پنجره دلگیر است