شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

فداییان اسلام

قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی

سحر نیامد، سحر نیامد، کسی از آن‌سوی در نیامد
دلت به درد آمد و چنین شد که ناگهان تیغ برکشیدی

غم هزار و چهارصد سال خستگی را و تشنگی را
شراب کردی و با رفیقان خویش لاجرعه سرکشیدی

قرار این شد مسیر فرداییان نه غرب و نه شرق باشد
طلوع را رنگ خون نوشتی، غروب را شعله‌ور کشیدی

چه مرد و مردانه عهد بستی، چه مرد و مردانه صبر کردی
چه مرد و مردانه ایستادی و مرد و مردانه پرکشیدی

فدا شدن آخرین مناجات عاشقان است و پاک‌بازان
فدا شدی تا کسی نگوید که زحمت بی‌ثمر کشیدی