شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

لذت دیدار

ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم

در دیده و دل نور تجلی تو باقی
بر چهرهٔ جان لمعهٔ دیدار تو دائم...

شد غنچهٔ شاخ شجر وادی ایمن
از نطق تو با موسی عمران متکلّم

دست تو همان دست بود کز سر قدرت
شد قرص قمر را به گه معجزه قاسم...

از شمع سراپردهٔ قدر تو که آنجا
پروانهٔ تو مشتری و مهر ملازم

روشن نشود شمع جهان‌تاب مه و مهر
هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم...

آن شب که پی روشنی کار دو عالم
شد صاحب معراج در آن کوکبه جازم

با نور نبی لمعهٔ انوار رخت بود
تا منزل مقصود به هر مرحله عازم

ای نور تو بر سرّ ضمیر همه حاضر
وی ذات تو بر راز نهان همه عالم

در کُنْهِ صفات تو که آیینهٔ ذات است
بینش متحیّر شد و دانش متوهّم...

تا رفت گل روی تو در پرده نشد باز
از باغ جهان غنچهٔ شادی متبسّم...

تا لذت دیدار تو دریافت «فغانی»
از چاشنی عیش دو عالم شده صائم...