شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

معزّ المؤمنین

به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان مُهر او باید معزّ المؤمنین باشد

چه بر می‎آید، از آن آذرخشی که جمل را سوخت؟
که صلحش نیز صلحی فتنه‎سوز و آتشین باشد...

گذشت از جانماز زیر پایش هم کریمانه
مبادا لحظه‎ای کوتاه زیر دِین دین باشد

به برق سکه خواهد داد لبخند امامش را
هر آن چشمی که کور از دیدن عین الیقین باشد

نمی‌لرزد به پای دار حتی! پای آن سردار
که مثل مالک و عمار، عزمش راستین باشد

دریغ از یار و از سردار و این دنیای غدّار و...
دریغ از روزگاری که ولی، تنهاترین باشد

چنان میراث‎دار لایقی از غربت مولاست
که باید چندسالی، چون علی خانه‎نشین باشد

نباید حرف را از خانه بیرون برد، اما آه
کدام آیینه آهش را و رازش را، امین باشد؟!

صدا زد زینب خود را و خواند آهسته در گوشش:
که ای خواهر، مرا در خانه دشمن در کمین باشد!

بیاور طشت را، اینک هلاهل هم ز پا افتاد
خیالش را نمی‎کرد این دل خون اینچنین باشد...

بخوان از چشم‎هایم باقی ناگفته‎هایم را
در آن حاشا اگر حرفی به غیر از حا و سین! باشد

نگین عرش را هم جای من یک بوسه مهمان کن
دمی که زینت دوش نبی روی زمین باشد