شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ندای وحدت

از زبان ذوالفقار...

هم‌نوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
گوش دنیا شنیده است مگر؟
چون غریو صدای من فریاد

هستی من زبان سرخ من است
از حقیقت هماره دم زده‌ام
بارها در میان معرکه‌ها
ختم بیداد را رقم زده‌ام

بارها در میان معرکه‌ها
لشکر کفر در کمینم بود
آنچه جان می‌ستاند از دشمن
برق چشمان تیزبینم بود

چشم بگشا که در دل تاریخ!
آنچه پیداست رد پای من است!
گوش خود تیزتر کن و بشنو!
اندکی بغض در صدای من است

گرچه آشفته بودم و بی‌تاب
گاهِ صبر آمد و غلاف شدم
گرچه جانم سراسر آتش بود
آب سردی بر اختلاف شدم

کنج دیوار خانهٔ مولا
سر من بود اگر چه گرم قنوت
سال‌ها در غلاف دم نزدم
وا نکردم دهان مگر به سکوت!

سال‌ها در رکاب صاحب صبر!
خون دل خوردم و گزیدم لب!
 من نبودم اگر میان نیام
 که نمی‌ماند نامی از مکتب!

تیغ بودم ولی رسالت من!
نه بریدن، که وصل کردن بود
دین حق را برادری کردن
مثل دِینی به روی گردن بود

اینک اما چرا؟ نمی‌دانم؟
عده‌ای بی‌قرارتر از من
آتش معرکه شدند و شده‌‌ست
تیغشان ذوالفقارتر از من!

در هیاهوی فتنه‌ها باید
اقتدا کرد یک‌صدا به امام
فتنه را سربریدن آسان نیست
که خواص‌اند چشم و گوش عوام  

بهتر از من مگر گواهی هست
من که دیدم امام اُمّت را
در هیاهوی فتنه نشنیدم
از لبش جز ندای وحدت را