شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مشتاقان وصل

پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی...

در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی

شعلۀ حسن تو دوش افروخت دل‌ها را چون شمع
این چه آتش بود کِامشب در جهان انداختی

در کنارم بودی و می‌سوخت جانم در میان
آتش سوزان نهان چون در میان انداختی...

دیده از خواب عدم نگشوده، گردیدند مست
چون ندای «کُن» به گوش انس و جان انداختی

سوی «أو أدنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «إرجعی» در ملک جان انداختی

هر کسی پشت و پناه عالمی شد تا ز لطف
سایۀ خود بر سر این بی‌کسان انداختی

شد کنار هم‌دمان دریای خون از اشک «فیض»
قصۀ پرغصه‌اش تا در میان انداختی