شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نقش‌بند صحیفۀ ازلی

ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بوده‌ای و خواهی بود

صانع هر بلند و پست تویی
همه هیچ‌اند، هرچه هست تویی

نقش‌بند صحیفۀ ازلی
یا وجود قدیم لم‌یزلی

نی ازل آگه از بدایت تو
نی ابد واقف از نهایت تو

از ازل تا ابد سفید و سیاه
همه بر سرّ وحدت تو گواه

ورق نانوشته می‌خوانی
سخن ناشنیده می‌دانی...

چیست این طرفه گنبد والا؟
رَفته گردی ز درگهت بالا

کعبه، سنگی بر آستانۀ تو
قبله، راهی به سوی خانۀ تو

صبح را با شفق برآمیزی
آب و آتش به هم درآمیزی

زلف شب را نقاب روز کنی
مهر و مه را جهان‌فروز کنی

فلک از ماه و مهر چهره‌فروز
داغ‌ها دارد از غمت شب و روز

بحر از هیبت تو آب شده
غرق دریای اضطراب شده...

کوه از جانب تو آهنگ است
از تو بار دلش گران‌سنگ است

باد را از تو آه دردآلود
خاک را از تو روی گردآلود

آتش از شوق، داغ بر دل ماند
آب از گریه پای در گل ماند

همه سر بر خط قضای تواند
سربه‌سر طالب رضای تواند

هرچه آن در نشیب و در اوج است
تو محیطی  و آن همه موج است...

موج دریاست این جهان خراب
بی‌ثبات است همچو نقش بر آب

گه ز موج دگر خورد بر هم
گه ز باد هوا شود در هم

من به امّید گوهر نایاب
کشتی افکنده‌ام در این گرداب

کشتی من ز موج بیرون بر
همچو نوحش بر اوج گردون بر

گر ز من جز گنه نمی‌آید
از تو غیر از کرم نمی‌شاید

گرچه لب‌تشنه‌ام فتاده به خاک
چون تو را بحر لطف هست چه باک؟