به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسۀ ماه هلالی را
چمن آیینهبندان میشود صبحی که بازآیی
بهارا! فرش راهت میکنم گلهای قالی را...
شهید یوسفستان توأم، زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را
سحر از یاس شد لبریز دلهای جنوبیمان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را
افقهایی که خونرنگاند، عصر جمعۀ مایند
تماشا میکنم با یاد تو هر قاب خالی را
کدامین شانه را سر میگذارم وقت جان دادن
کدام آیینه پایانیست این آشفتهحالی را...