چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی