ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده