در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند