او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید