تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی