دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش