سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را