شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

اسرار جهان...

در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را،
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را

شد دشمن تو معترف، انگار خداوند،
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را

با رایحهٔ خِطّهٔ سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را

با امر تو هر چند در آتش ندویدم،
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را،

هر چند مرید تو شدن شأن زراره‌ست،
ای کاش که این عاشق بی‌نام و نشان را...

بگذار که تا ظِلّ بنی‌ساعده یک‌بار
من جای تو بر دوش کشم کیسهٔ نان را

ماندم که در خانه‌ات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را

در کوچه زمین خوردی و شعر از نفس افتاد
سخت است تحمل کند این داغ گران را

با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را