مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست