آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت