نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
سوی پیریام بردند لحظهها به آرامی
لحظههای خوشحالی، لحظههای ناکامی
کمک کنید به نوباوگان جنگزده
به آهوان هراسیدۀ پلنگزده
مهر شكست تا ابد حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان
ماه، ماه روزه است
روز، روز ضربت است
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
ای نامۀ سر به مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند