خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش