نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی