نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
به پابوس نگاهت تا سحر در خویش میگردم
که این سرگشتگیها در نگاه تو تماشاییست
به آغوش تو رو کردم، جهانم دیدنیتر شد
مگر جز کنج آغوشت برای بیکسی جاییست؟
به يادت از دل سنگ زمین هم اشک میروید
بتاب از گرمی نورت که آغاز شکوفاییست
تو را با برگ برگ غنچههای صبح، رازی هست
مرا با شبنم چشم شقایق، حال و نجواییست
دلم را هر سپیده با سلامی گرم، راهی کن
روان کن رود خشکی را که با یاد تو دریاییست
به گمنامی سرشتی سرنوشت عاشقانت را
که پایان خوش دلدادگیها درد تنهاییست