درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
و آب را
که مَهرِ مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است
شفق، آینهدار نجابتت،
و فلق، محرابی
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزاردهای
::
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم میتوان عزیز بود
از گودال بپرس
::
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو، حسینی شد
و دیگر سو، یزیدی
اینک ماییم و سنگها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشهزاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینیاند
::
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در رنگ!
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست!
::
آه، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بیقدر کرد
که مردنی چنان،
غبطۀ بزرگ زندگانی شد!
::
خونت
با خونبهایت حقیقت
در یک تراز ایستاد
و عزمت، ضامن دوام جهان شد
ـ که جهان با دروغ میپاشد ـ
و خون تو امضای «راستی»ست
::
تو را باید در راستی دید
و در گیاه،
هنگامی که میروید
در آب،
وقتی مینوشاند
در سنگ،
که ایستاده است
در شمشیر،
که میشکافد
در شیر، که میخروشد
در شفق
که گلگون است
در فلق
که خندۀ خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جُست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشهها چید
تو را باید تنها در خدا دید
::
هر کس، هرگاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیّت
آینهایست:
پیش قامت رسای تو در عزم
خورشید
لایق نیست
وگرنه میگفتم
جرقۀ نگاه توست!
::
تو تنهاتر از شجاعت
در گوشۀ روشن وجدان تاریخ ایستادهای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرینترین لبخند
بر لبان ارادۀ توست
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل میافتد
::
بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستادهای
با جامی از فرهنگ
و بشریّتِ رهگذار را میآشامانی
هر کس را که تشنۀ شهادت است
::
نام تو خواب را بر هم میزند
آب را طوفان میکند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو، جنون
تنها واژۀ تو خون است خون
ای خداگون!
::
مرگ در پنجۀ تو
زبونتر از مگسیست
که کودکان به شیطنت در مشت میگیرند
و یزید، بهانهای،
دستمال کثیفی که خِلطِ ستم را در آن تف کردند
و در زبالۀ تاریخ افکندند
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را میمکید
مُخَنَّثی که تهمتِ مردی بود
بوزینهای با گناهی درشت:
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
که مظلومترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از اینرو که دشمنت این است!
::
مرگِ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمۀ ستم را بیسیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم میشکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیرشکن!
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
میگذرد
خون تو در متن خدا جاریست
::
یا ذبیح الله!
تو اسماعیلِ برگزیدۀ خدایی
و رؤیای به حقیقت پیوستۀ ابراهیم
کربلا میقات توست
محرّم میعاد عشق
و تو نخستین کس
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
و أتمَمْناها بِعَشْر (۱)
آه
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حجِّ نیمهتمام را
در اِستلامِ حَجَر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
::
مرگ تو،
مبدأ تاریخ عشق
آغاز رنگِ سرخ
معیار زندگیست
::
خط با خون تو آغاز میشود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و «راستی» درست شد
و از روانۀ خون تو
بنیان ستم سست شد
در پاییز مرگ تو (۲)
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفهای سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمیست ناروا بر درخت مانده
::
تو، راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف به دنبال تو
لابهکنان میدود
تو، فراتر از حَمیَّتی
یگانهای، وحدتی
نمازی، نیَّتی
آه! ای سبز
ای سبز سرخ!
ای شریفتر از پاکی
نجیبتر از هر خاکی
ای شیرین سخت!
ای سخت شیرین!
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!
نگاهت سلسلۀ تفاسیر
گامهایت وزنۀ خاک
و پشتوانۀ افلاک
کجای خدا در تو جاریست
کز لبانت آیه میتراود!
عجبا (۳)
عجبا از تو عجبا!
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانهای از کلمات
اقیانوسی را میتوان پیمانه کرد؟
::
بگذار بگریَم
خون تو، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما
دشنهای تشنه شد
و در چشمخانۀ ستم نشست
تو قرآن سرخی
«خون آیه»های دلاوریات را
بر پوست کشیدۀ صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعهای شد
با خوشههای سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه، خوشه، خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشۀ ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است
::
یا ثارالله
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوههای سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوتههای سرخ شهادت
و آن سرودهای سبز دلاور
باغیست که باید با چشم عشق دید
اکبر را
صنوبر را
بوفضایل را
و نخلهای سرخ کامل را
::
حُر، شخص نیست
فضیلتیست
از توشهبارِ کاروانِ مهر جدا مانده
آن سوی رودِ پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلیست
که آدمی را به خویش باز میگرداند
و توشه را به کاروان
و اما دامانت:
جمجمههای عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل میکند؛
از غبطۀ سَرِ گلگون حُر
که بر دامن توست
::
ای سبز!
بعد از تو
«خوبی» سرخ است
و گریۀ سوگ
خنجر
و غمت توشۀ سفر
به ناکجا آباد
و رَدِّ خونت،
راهی
که راست به خانۀ خدا میرود...
::
تو، از قبیلۀ خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شُد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش!
ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو
::
تو کلاس فشردۀ تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومۀ بزرگ هستیست،
طواف است
پایانِ سخن
پایانِ من است
تو انتها نداری...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) پس آن را با ده روز، تمام کردیم و کامل ساختیم. (سوره اعراف، آیه۱۲۴)
(۲) میگویند شهادتِ آن بهارِ شهادت، در فصل پاییز رخ داده است.
(۳) اشاره به آیه ۹ سوره کهف: «أم حَسِبتَ أنَّ أَصحابَ الكَهفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِن آياتِنا عَجَباً» که حضرت آن را بر نیزه قرائت فرمودند.