شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
باغ بهشت بود و خدا بود و صبح زود...
اما هنوز هم دل انسان گرفته بود
این خاک بیگناه همین حس شعلهور
بیتاب بود و حالت عصیان گرفته بود
::
داغ هبوط بود و غم نام پنجمین
پرسید اسم کیست؟...
و باران گرفته بود...
دارم به عهد روز ازل فکر میکنم
انسان چه آن «بَلی» را آسان گرفته بود
حالا رسیده بود به گودال قتلگاه
خورشید، زیر پای سواران گرفته بود
باری گران به روی زمین مانده بود و عشق
از کودکان قافله پیمان گرفته بود
خون موج میزد از دل گودال و سایهای
در مشت خود، نگین سلیمان گرفته بود
::
آهی کشید آدم، در روضة الحسین
عالم شمیم روضۀ رضوان گرفته بود