شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ای خدای بی‌همتا

ای ز فرط ظهور ناپیدا
ای خدا! ای خدای بی‌همتا!

ای جهان و جهانیان از تو
زنده تن‌ها به جان و جان از تو

ای تو در قدسِ ذات خود بی‌چون
وز قیاس و خیال و وَهْم برون

چون به اقلیم غیب راهی نیست
دیده را رخصت نگاهی نیست

ای خدای بلندی و پستی
کس نداند که‌ای؟ کجا هستی؟

خارج اما جدا ز عالم نه
داخل، اما مماس و تواَم نه

باطن کل و کلّ ز تو ظاهر
اولین اول، آخرین آخر

آسمان، عرش کبریاییِ تو
بر زمین، سایۀ خداییِ تو

ای ز تو نفْس کل و عقل نخست
رو به هر سو کنیم، وجهۀ توست

ای ز جودت وجود هر موجود
وی ز بودت نُمود بود و نبود

نقص، کی درک آن کمال کند؟
وصف آن ذات ذوالجلال کند

اوج توحید، نفی هر صفت است
نقص عرفان، کمال معرفت است

عجز درک تو عین ادراک است
ور نه با تو حساب ما پاک است

«عَجزَ الواصفُونَ عَن صفَتک»
«ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِک»

در شبستان غیب و شهر شهود
بود روزی که جز تو هیچ نبود

باز روزی جهان شود نابود
آن بماند که روز اول بود

می‌گذارند لوحه‌ای سیمین
بر سر کوه آسمان و زمین

«که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحدَهُ لا اله الاّ هو»

ای ز تو نور ماه و پرتو مهر
وین درخشنده اختران سپهر

زده بر سقف آسمان سپید
چلچراغ طلایی خورشید

این هزاران هزار زورق نور
که به شب‌ها شناورند ز دور

هر یکی کشوری‌ست کیهانی
هر یکی معبدی‌ست روحانی

شب‌روانی همه خدای‌پرست
به تکاپوی او، چراغ به دست

همه با هم روند رو به خدا
مبدأ و منتهای هستی ما

آخر این ملک را خدایی هست
وندر این فُلک، ناخدایی هست...

همه ذرات کائناتِ جهان
«وَحدهُ لا شریکَ له» گویان...