شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

باران شده‌ام

چند روزی‌ست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
اشک نه، خون دل از چشم تو جاری شب و روز
به تو حق می‌دهم این‌گونه بباری شب و روز-

در نگاه پُر از احساسِ تو مهمان شده‌ام
گریه در گریه به همراه تو باران شده‌ام
 
گفتم از آتش و... در بین گلو بغض شکست
بندبند دلم از ماتم و اندوه گسست
زخم پهلوی تو داغی شد و بر سینه نشست
باید آرام شوم شکر خدا فاطمه هست

اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز
یاس از اشک شقایق نگران است هنوز
 
بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است
شب سکوتی‌ست که با چشم ترم هم‌‌سخن است
همۀ دردم از این مردم پیمان‌شکن است
بی‌تو کارِ در و دیوارِ دلم سوختن است

غم دوری تو کم نیست خدایا چه کنم؟
گریه‌ام دست خودم نیست خدایا چه کنم؟
 
کاش با ما نفس شهر چنین سرد نبود
کوچه در کوچه پُر از مردم نامرد نبود
که اگر فصل بهارِ من و تو زرد نبود
غزل زندگی‌ام قافیه‌اش درد نبود

چشم‌ها را بگشا رو به علی باز بخند
آسمانی شده‌ای، لحظۀ پرواز بخند
 
در سکوت شب و دور از همه چشمان جهان
یک در سوخته شد باز و سپس گریه‌کنان...
مادری رفت به آنجا که از آن هیچ نشان...
مرد با بغض چنین گفت که در طول زمان-

پی این تربت گمگشته کسی می‌آید
«مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»