من شعر خوبی گفتم امّا او، از شعر من یک شعر بهتر گفت
من چند مصرع آب و آیینه، او چند بیت از تیغ و خنجر گفت
من با تمام بیغمی هر صبح، یک کاسه شیر داغ نوشیدم
او شیر شد با غرشّی چون رعد، بر قلهها الله اکبر گفت..
من فکر میکردم کسی دیگر اینجا برای من برادر نیست
بر عکس من او باورش این بود: باید به همدیگر برادر گفت
از چشمهای من قفس رویید، لبخند من بوی اسارت داشت
او عاشق پرواز بود از بس، حتی به کرکسها کبوتر گفت!
هرچند خود صد زخم بر تن داشت، هرچند خود مجروح و خونین بود
شد چارهجوی دردهای من، از زخمهای خویش کمتر گفت..
وقتی دوباره از سفر برگشت، یک آسمان آلاله در او بود
چون آخرین شعر بلندش را با پیکری در خون شناور گفت