کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
هنوز نبض نگاهش سرِ تپیدن داشت
که گرمی نفس همرکاب را حس کرد
و پیش از آن که بگوید: برادرم! دریاب
حضور فاطمه را، بوتراب را، حس کرد
نگاه ملتمس او خیال پرسش داشت
که در تبسّم زهرا جواب را حس کرد
عطش سراغ وی آمد ولی نگفت انگار
صدای گریۀ بانوی آب را حس کرد...
کدام داغ به جان امامِ عشق نشست
که با تمام وجود التهاب را حس کرد
همین که ماه به یاد دو دست او افتاد
قلم قلم شدنِ آفتاب را حس کرد
و شیههای و سواری که میشود از دور
خروشِ شعلهور انقلاب را حس کرد