شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

تصور کن...

تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد

تصور کن بیفتی دست داعش، تازه در دستت
عقیق سرخ باشد، «یاعلی» نقش نگین باشد

تصور کن که روی بازویت لبیک یا زینب
و نامت نام فرزند امیرالمؤمنین باشد

تصور کن علی باشی و تنها، آن‌طرف اما
سپاه ناکثین و مارقین و قاسطین باشد...

تصور کن بپرسند از کجایی؟ شیعه‌ای؟ باید
برای هر سؤالی پاسخت در آستین باشد

تصور کن لبانت خشک باشد مثل اربابت
فقط دلواپس طفلت نباشی، فرقش این باشد!

تصور کن نفربرهای دشمن اسب باشند و
ببینی پیکر یاران تو روی زمین باشد

تصور کن کسی که می‌برد با خود تو را، شمر است
تصور کن برادر! کربلا شاید همین باشد

چه خواهی کرد؟ مثل من تو هم پاهات می‌لرزد؟
اگر یک سمت دنیا باشد و یک سمت دین باشد؟

هزاران بار دیدم عکس آخر را، نفهمیدم
چه باعث می‌شود یک مرد تا این حد متین باشد

گمانم چشم «محسن» رو به قاب تازه‌ای وا شد
گمانم حق در آن تصویر، با «روح الامین» باشد
::
جوابم را ندادی ای برادرجان! چه خواهی کرد؟
تصور کن تو باشی، شمر باشد، دوربین باشد!