شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

راه ناتمام

آن روز
بگشوده بال و پر
با سر به سوی وادی خون رفتی
گفتی:
«دیگر به خانه باز نمی‌گردم
امروز من به پای خودم رفتم
فردا
شاید مرا به شهر بیارند
-بر روی دست‌ها-»
اما
حتی تو را به شهر نیاوردند
گفتند:
«چیزی از او به جای نمانده است
جز راه ناتمام»