شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

روزگار وصل

دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار

در حدیث نفْس بود و گفت‌وگوی
نور و ظلمت می‌کشانْدش از دو سوی

دید، بی‌پرواست نفْس و سرکش است
در کمین خرمن او، آتش است

گفت: از چه زار و دَروا* مانده‌ای؟
کاروان، راهیّ و بر جا مانده‌ای

گر چه خاری، رو به سوی باغ کن
لاله باش و جست‌وجوی داغ کن..

نیست این در، بسته، راهت می‌دهند
دو جهان، با یک نگاهت می‌دهند

گوهر خود را بجو تا دُر شوی
خالی از خود شو که از او پُر شوی
::
در دلش، غوغایی از خوف و رجا
خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا

غرقه خود را دید و از بهر حیات
دست و پا زد سوی کشتی نجات

حر، سراپا لمعه‌ای از نور شد
هم‌چو موسی، ره‌سپار طور شد

آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر
روح او در اوج بود و سر به زیر

گفت: ای روح شتاب و صبر من!
وی به دستت، اختیار جبر من!

ای غبارت، آبروی سلسبیل!
خاک پایت، توتیای جبرئیل!

من غبار روی دامان تواَم
خود میَفشانم که مهمان تواَم..

رَسته‌ام از چاه و رو کرده به راه
عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه

کوله‌باری از گناه آورده‌ام
وز بساط شرم، آه آورده‌ام

هم‌چو موجی گر به ساحل راندی‌ام
شکر! ای دریا! سوی خود خواندی‌ام..

اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش
لفظ من بِستان و معنایم ببخش

بر رخ بلبل، ره گلشن مبند
من اگر بستم، تو راه من مبند

آب می‌خواهم که من در آتشم
سر به زیرم کرده نفْس سرکشم..

پایه‌های عرش اگر لرزانده‌ام
آیۀ «لا‌تَقنَطوا» را خوانده‌ام..
::
دید حر، از پای تا سر، حر شده‌ست
سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شده‌ست

حرّ ویران رفته، آباد آمده‌ست
نُوسواد عشق، اُستاد آمده‌ست..

گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما!
وِی به چشمت، سُرمۀ عرفان ما!

ما پِی امداد تو برخاستیم
گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم

عذر، کم‌تر جو که در این بارگاه
عفو می‌گردد به دنبال گناه

آب، از سرچشمۀ دل، گِل نبود
جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود

خوب دادی امتحان، رد نیستی
تو، بدی کردی، ولی بد نیستی..

قطره بودی، وصل بر دریا شدی
تو دگر «تو» نیستی؛ تو «ما» شدی

«هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش
بازجوید، روزگار وصل خویش»..
::
گفت: ای دُرِّ کرم! دریای جود!
در برِ جود تو، جود آرد سجود..

مَحرَمم کن! در حرم، راهم بده
روشنی از پرتوِ آهم بده

حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه
سر، گران باری‌ست، بر دوشم مخواه

گر نریزی آب رحمت بر سرم
آتش خجلت کند خاکسترم

بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد
زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد..

رخصتم دِه، جُرم خود جبران کنم
پای تا سر جان شوم، قربان کنم..
::
رود گشت و سوی دریا رفت، حر
چون مصلِّی بر مصلّا رفت، حر

هم زمین دادَش بشارت، هم زمان
رو به قلب خصم، چون تیر از کمان

چون ندای «اِرجِعی» بِشْنیده بود
پاک، «نفْس مطمئن» گردیده بود
::
گفت: مس رفته، طلا برگشته‌ام
نی طلا، بل کیمیا برگشته‌ام..

ای به پیشانی کوفی، داغ ننگ!
پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ!

مردمِ گم کرده راهِ مَردمی!
گم شده در وادی سردرگمی!

ای گریزان، آبِ رو از جویتان!
وی سیه، چون نامه‌هاتان، رویتان!..

ای ز اسلام شما، کافر، خجل!
داغ، پیشانی ولی بی‌داغ، دل..

از میان خیمه‌های بوتراب
یک صدا می‌آید آن هم: آب‌آب

دست و خاک و تیغتان باید به سر
آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟

ای شما بهر علی در چشم، خار!
از وفا بی‌بهره، هم‌چون روزگار..

ای همه حقّ نمک نشناخته!
دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته!..

ای فریب از پای تا سر، چون سراب!
از چه بر آب‌آفرین بستید آب؟

باغبان و باغ در بی‌آبی‌اند
وز عطش، خورشیدها، مهتابی‌اند

آن که زو دارد حیات، آب حیات
داغ لب‌هایش به دل دارد، فرات

بندبندش، پُرنوا هم‌چون نی است
صد پرستوی مهاجر با وی است

گر نه قرآن است، با قرآن که هست
گر نه دل‌بند علی، مهمان که هست

دید مست جام غفلت، سربه‌سر
غافلانند و سراپا کور و کر

راهیِ بی‌راهه، دید آن گم‌رهان
تاخت چون شیر ژیان بر روبهان

لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد
جسم خود از زخم‌ها، گل‌پوش کرد

دید چون تاجی به سر، پای امام
یافت شعر عمرِ او، حُسن ختام

تا سر بشْکسته‌اش در بر گرفت
حر، سرافرازی خود از سر گرفت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دَروا: حیران، سرگشته