شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شوق شهادت

پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را

داغ گلویش تازه شد از قحطی آب
وقتی به خنجر داد زخم حنجرش را...

با رود جاری کرد در دشتی عطشناک
آن دست‌های کوچک و نام‌آورش را

تا لحظه‌ای دیگر عمویش زنده باشد
انداخت بر وی، کودکانه پیکرش را

با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید
بر نیزه می‌بردند در غربت سرش را!