سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
چنان دل را به دریای حضورت میزنم امشب
که کتمان میکند شنهای ساحل ردّ پایم را
نمیافتم به چاه جهل اگر در راه، از لطفت
بگیری دستهای لب به لب پر از دعایم را
مرا در بر بگیر ای آسمان آبی روشن
عوض کن در حصار ابرها حال و هوایم را
مرا سرگرم عیش و نوش دیدی بارها، اما
نیاوردی به رویم، ای همه خوبی، خطایم را
پس از عمری مسلمانی مبادا گم کنم در شهر
میان برجهای قد علم کرده خدایم را
سر از سجاده تا صبح شهادت برنمیدارم
مگر رنگین کنم با خون، شب بیانتهایم را