شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

طنین خطبه‌هایت

لهیب ذوالفقارت بر تن گردن‌کشان مانده‌ست
طنین خطبه‌هایت در گلوگاه زمان مانده‌ست

یداللهی و گشته دست عقل از وصف تو کوتاه
گواه عجز ما انگشت‌های بر دهان مانده‌ست..

«سَلُونی» گفتی و با ریشخندی جهل پاسخ داد
تو را که رد پایت ماورای آسمان مانده‌ست

مُزیّن شد اذانم با تمسک بر ولای تو
شهادت می‌دهم از برکت نامت اذان مانده‌ست

شب تنهایی کوفه چه بر روز دلت آورد
که بغضی استخوانی در گلویت همچنان مانده‌ست

یقین دارم که نزدیک است رستاخیز عشاقت
همانا فصل شورانگیزی از این داستان مانده‌ست