شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

طواف نور

..سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین

رخش مصحف فاطمه، حُسن، قرآن
پُر از «قدر» و «وَاللَّیل» و «وَالشَّمس» و «وَالتّین»

درود الهی بر آن خُلق نیکو
سلام محمّد بر آن خوی شیرین

نماز از خضوعش به پرواز آید
دعا از نفس‌های او بسته آذین

به سجاده‌اش آسمان آورد سر
به ذکر دعایش خدا گوید آمین

سلام خدا بر خضوع و خشوعش
قیام و قعود و رکوع و سجودش
::
درود خداوند حَیّ جلیلش
به قدر و کمال و جمال جمیلش

عجب نیست در مسلخ عشق و ایثار
اگر بوسه بر دست آرد خلیلش

عجب نیست کز عرشۀ عرش اعلا
طواف آرد از چارسو جبرئیلش

سلاطین غلامش، خواتین کنیزش
طوایف مریدش، قبایل دخیلش

حَجَر شاهد عزت و اقتدارش
هشام بن عبدالملک‌ها ذلیلش

بسا تخت شاهی فرو رفت در گل
کجا حاکم گِل شود حاکم دل؟
::
«هشام» استلام حجر تا نماید
در آن ازدحامِ خلایق نشاید

نه قدری که از وی شود قدردانی
نه کس بود تا کس بر او ره ‌گشاید

به ناگاه دیدند آمد جوانی
که پیوسته او را حَجَر می‌ستاید

گشودند حُجّاج از چار سو، ره
که آن شاهدِ حُسن یکتا بیاید

یکی خواست تا سر به پایش گذارد
یکی رفت تا جان نثارش نماید

یکی گفت نامش چه باشد هشاما!
- حسد را نگر- گفت: نشناسم او را
::
به ناگه «فرزدق» خروشید در دم
که: این است نجل رسول مُکَرّم!

تو چون می‌کنی در مقامش تجاهل؟
من او را بِه از خویشتن می‌شناسم

نماز است بی او گناه کبیره
ثواب است بی او خطای مسلّم

تعالیم اسلام از اوست جاری
قوانین توحید از اوست محکم

چراغی‌ست بر قلۀ آفرینش
امام است بر جملۀ خلق عالم

سلام و رکوع و سجود است از او
قنوت و قیام و قعود است از او
::
امامی‌ست کو را اُمَم می‌شناسد
کریمی‌ست کو را کرم می‌شناسد

صفا، مروه، مسعی، حَجَر، حِجر، زمزم
طواف و مطاف و حرم می‌شناسد

بیابان مکه، منا، خیف، مشعر
سماوات و لوح و قلم می‌شناسد

زمین می‌شناسد، زمان می‌شناسد
عرب می‌شناسد، عجم می‌شناسد

یم و قطره و ماه و خورشید، او را
به ذات الهی قسم می‌شناسد

سلام خدا بر اَب و جَدّ و مامش
مسلمان بود هر که داند امامش