هلال

غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!

هلال و ظهر و سرِ نیزه و تلاوت قرآن
مصیبتی‌ست که ما دیده‌ایم و کس نشنیده

روا نبود که از هم جدا شویم من و تو
چرا سر تو ز من زودتر به کوفه رسیده؟

دو روز پیش، جبین تو را به سنگ شکستند
چرا ز صورتت امروز خون تازه چکیده؟...

کنار محمل، دستم نمی‌رسد به سر نی
مرا ببخش که قدّم ز بار غصه خمیده

به نیزه‌دار بگو چند گام پیش‌تر آید
که چند بوسه بگیرم از این گلوی بریده