خدایا جهانپادشایی تو راست
ز ما خدمت آید، خدایی تو راست
پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند، آنچه هستی تویی
همه آفریدهست بالا و پست
تویی آفرینندۀ هر چه هست...
خرد را تو روشنبصر کردهای
چراغ هدایت تو برکردهای
تویی کآسمان را برافراختی
زمین را گذرگاه او ساختی
تویی کآفریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشنتر از آفتاب...
جواهر تو بخشی دل سنگ را
تو در روی جوهر کشی رنگ را...
جهانی بدین خوبی، آراستی
برون زآنکه یاریگری خواستی
ز گرمی و سردی و از خشک و تر
سرشتی به اندازۀ یکدگر
چنان برکشیدی و بستی به کار
که بِهْ زآن نیارد خرد در شمار...
نیاید ز ما جز نظر کردنی
دگر خفتنی یا مگر خوردنی
زبان تازه کردن به اقرار تو
نینگیختن علت کار تو...
نبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همین، هم تو باشی به جای
ز تعظیم در پیش تو هست و نیست
اگر باشد و ار نباشد یکیست
کواکب تو بربستی افلاک را
به مردم تو آراستی خاک را...
سری کز تو گردد بلندیگرای
به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سرفکند
به پامردی کس نگردد بلند
همه زیردستیم و فرمانپذیر
تویی یاوریده، تویی دستگیر...
چو برداری از رهگذر دود را
خورد پشّهای مغز نمرود را
چو در لشکر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل...
که را زَهرۀ آنکه از بیم تو
گشاید زبان جز به تسلیم تو...
مرا در غبار چنین تیرهخاک
تو دادی دل روشن و جان پاک...
شب و روز و در شام و در بامداد
تو بر یادی از هر چه دارم به یاد
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم
چو در نیمهشب سر برآرم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامداد است راهم تویی
همه روز تا شب پناهم تویی
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری
مکن شرمسارم در این داوری
پرستندهای کز ره بندگی
کند چون تویی را پرستندگی
در این عالم آباد گردد به گنج
در آن عالم آزاد گردد ز رنج
پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زندهکن هم تویی...
بلی کار تو بنده پروردن است
مرا کار با بندگی کردن است...
در آن نیمشب کز تو جویم پناه
به مهتاب فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنۀ رهزنان
مکن شاد بر من دل دشمنان
به شکرم رسان اول آنگه به گنج
نخستم صبوری ده آنگاه رنج
بلایی که باشم در آن ناصبور
ز من دور دار ای ز بیداد دور
گرم در بلایی کنی مبتلا
نخستم صبوری ده آنگه بلا...
سپردم به تو نامۀ خویش را
تو دانی حساب کم و بیش را