شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
بگو به قافلۀ اشک تا روانه شود
اگرچه راهزن بغض، راه را بستهست
خدا کند که ز خورشید، بینصیب شود
کسی که پنجرهها را به روی ما بستهست
مرا به پنجرهای رو به باغ، مهمان کن
که خندهام به تماشای باغ، وابستهست
هزار شِکوِه در این دل نهفتهام افسوس
زبان شِکوِۀ من مثل غنچهها بستهست