ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی