آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی