سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما