ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود