او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود