او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی