او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد