او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد