او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد