عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم