غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد