مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را